خیابون ، شور و تلاش زندگی

پایگاه اطلاعات علمی ، فرهنگی ، تجاری

خیابون ، شور و تلاش زندگی

پایگاه اطلاعات علمی ، فرهنگی ، تجاری

خیابون ، شور و تلاش زندگی

ضمن خوش آمدگویی به دوستان و میهمانان گرامی به اطلاع می رساند در این سایت اطلاعات بروز علمی ، تجاری ، فرهنگی و هنری در زمینه های مختلف عرضه گردیده و گفتمان های مربوطه در این مکان پیگیری و به بحث گذاشته می شود.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
نویسندگان
پیوندهای روزانه
آخرین نظرات

شب های روشن، فئودور داستایفسکی‌

Adminstartor | يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ق.ظ

ماتریونا بالای سرم آمد و گفت: «پست برایت نامه آورده،پدرکم!»
من حیرت زده از جا جستم که: «نامه؟ کی برای من نامه فرستاده؟»
«من چه می‌دانم، پدرکم! نگاه کن لابد تویش نوشته!»
من لاک نامه را شکستم و آن را باز کردم. نامه از او بود.

ناستنکا نوشته بود: «وای، ببخشید مرا، ببخشید! زانو زده از شما تقاضا می‌کنم عفوم کنید. من شما و خودم را فریب داده ام. خواب بودم، خواب بود هر چه می‌دیدم، موهوم بود... امروز بهاد شما دلم خون بود. ببخشید مرا، عفو کنید. محکوم نکنید، چون احساس دلم نسبت به شما ابدا عوض نشده. به شما گفته بودم که دوستتان خواهم داشت. و دوستتان دارم. احساسم به شما از عشق بالاتر است. خدایا! چه می‌شد اگر می‌توانستم هر دوی شما را با هم دوست بدارم! چه می‌شد که شما او می‌بودید!...».

«وای اگر من او می‌بودم!» ناستنکا، این عبارت تو در مغزم مثل آذرخش گذشت.
«...خدا گواه است که دلم می‌خواست چه کارها بکنم! می‌دانم تلخکامی در دل شما چه‌ها می‌کند و اندوه شما تا کجاست. من شما را آزرده ام، ولی می‌دانید، آزردگی دل عاشق دیر پا نیست!...شما مرا دوست دارید، مگر نه؟»

متشکرم، برای این عشق سپاسگزارم. مهر شما در حافظه من حک شده است، مثل خواب شیرینی که مدت‌ها بعد از بیداری در ذهن باقی می‌ماند. من آن لحظه ای که شما در دل خودتان را برادروار برای من باز کردید و دل شکسته مرا با آن بزرگواری تصرف کردید و نگه داشتید و با آن نوازش‌های محبت خود شفا بخشیدید هرگز فراموش نخواهم کرد؛ اگر مرا عفو کنید یاد شما برای من عزیزتر و با احساسی نورانی تر و دیرپاتر باقی خواهد ماند و هرگز از جانم پاک نخواهم کرد؛چنان که به دل خودم خیانت نمی کنم چون درست پیمان تر از این‌هاست. همان دیروز به سرعت به سوی کسی بازگشت که تا ابد به او تعلق داشت. ما یکدیگر را خواهیم دید. شما پیش ما خواهید آمد. شما ما را رها نخواهید کرد. شما دوست همیشگی ما و برادر من خواهید ماند... وقتی مرا ببینید دست مرا خواهید گرفت...نه؟ دست مرا خواهید فشر، مرا بخشیده اید، مگر نه؟ شما مثل گذشته مرا دوست دارید؟

وای، دوستم بدارید، رهایم نکنید، چون شما می‌توانید بدانید که من در این لحظه چطور دوستتان دارم. چون به خدا من سزاوار عشق شما هستم، لیاقتش را دارم...عزیزم...عزیزم!

هفته آینده با او ازدواج خواهم کرد. او با دلی پر از عشق برگشته و هرگز فراموشم نکرده. از این که درباره او می‌نویسم اوقاتتان تلخ نشود. من می‌خواهم با او به سمت شما بازآیم.نه؟...

ما را ببخشید و مرا فراموش نکنید و دوستم داشته باشید.
                                                                        ناستنکا»

مدت‌ها این نامه را می‌خواندم و باز می‌خواندم. چشمانم پر از اشک می‌شد. عاقبت نامه از دستم فرو لغزید و صورتم را با دو دست پوشاندم.
ماتریونا گفت:«وای، پسر جانم....بچه جانم!»
«چه می‌گویی پیر زن؟»
«تماشا کن، تار عنکبوت‌ها را خیلی وقت است پاک کرده ام. حالا می‌توانی اگر بخواهی زن هم بگیری یا اگر دلت خواست مهمان دعوت کنی. همه چیز روبه راه است...»

نگاهش کردم... هنوز قبراق بود...پیرزن جوانی بود. ولی نمی دانم چرا ناگهان نگاهش در نظرم بی نور آمد و صورتش پر چروک و پشتش خمیده! خلاصه پیر زنی درهم شکسته و فرتوت...نمی دانم چرا ناگهان به نظرم رسید که اتاقم نیز مثل او کهنه و ویران است. دیوارها سیاه، کف اتاق رنگ و رو رفته، بی نور و غم آور. تار عنکبوت‌هایش فراوان تر شده بود. نمی دانم چرا وقتی از پنجره نگاه می‌کردم خانه روبرو هم به نظرم کهنه و بی نور و غم آور آمد. گچ ستون‌ها طبله کرده و جای جای ریخته بود. گچبرهای حاشیه بالای عمارت سیاه شده و ترک خورده بود و دیوارهایش که زمانی زرد گوگردی روشنی بود قهوه ای شده بود.

یک پرتو آفتاب بود، که لحظه ای از سینه ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم انگیز کرده بود، یا شاید دور نمای زندگی آینده ام، زشت و غم انگیز، به چشم بر هم زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیر شده و افسرده، با همان ماتریونا، که گذشت این همه سال ذره ای بر عقل و کاردانی اش نیفزوده بود.

ولی آیا من آزردگی را بهاد می‌آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینه روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می‌پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسون افسوس می‌دمم و آن را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی ات را با اندوه بر آشوبم و آیا لطافت گل‌های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن‌ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می‌خواهم؟... نه هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای دقیقه شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا می‌کنم.

خدای من، یک دقیقه ‌تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟


شب‌های روشن، فئودور داستایفسکی، سروش حبیبی‌

مژگان الیاسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی