انسانهایی که توسط حیوانات بزرگ شده اند!!
دختر وحشی شامپاین
" دختر وحشی شامپاین" احتمالا قبل از رها شدن در جنگل میتوانست حرف بزند زیرا او از موارد نادر اینگونه کودکان است که یاد گرفت صحبت کند ولی چیز زیادی از گذشته و زمان زندگی در جنگل که احتمالا دو سال طول کشید را به خاطر نمیآورد. وقتی در سال 1731 در منطقه فرانسوی (شامپاین) پیدا شد تقریبا ده سال داشت، پابرهنه بود و لباسهایی ریشریش شده بر تن داشت و سرش را با برگ کدو پوشانده بود. او جیغ میزد و فریاد میکشید و بینهایت کثیف بود به طوری که ابتدا همه فکر میکردند سیاه پوست است .
غذای او را پرندگان، قورباغهها، ماهی و برگ و شاخه و ریشه گیاهان تشکیل میداد. اگر یک خرگوش جلوی او میگذاشتی در چند ثانیه، پوستش را میکند و حریصانه آن را میخورد.! " چارلز ماری دو کوندامین" دانشمندمعروف فرانسوی که از نزدیک شاهد او بود مینویسد: انگشتان و به ویژه شست دست او بهطور غیرعادی بزرگ است. او از دستانش برای کندن زمین و خوردن ریشهها استفاده میکند و مثل میمون از شاخهای به شاخه دیگر میپرد. او خیلی سریع میدود و قدرت بینایی فوقالعادهای دارد. نام این دختر را "ماری آنجلیک" گذاشتند. او بعدها به خاطر ساختن گلهای مصنوعی و بازگویی خاطراتش که توسط " مادام هکت" نوشته شد در پاریس مشهور شد ولی مثل اغلب کودکان جنگلی در گمنامی از دنیا رفت .
" ویکتور " پسر وحشی اهل " آویرون " یکی دیگر از این بچههای وحشی جنگل است که داستان زندگیش در فیلم"کودک وحشی اثر " ترافوته " تصویر کشیده شد. او که در قرن هجدهم میزیست توسط کشاورزان روستای آویرون در جنوب فرانسه کشف شد. روستاییان او را در حالی در جنگل یافتند که مثل یک حیوان وحشی پرسه میزد. آنها بالاخره با زحمت بسیار او را گرفتند ولی ویکتور مثل تمام بچههای جنگل مدتی بعد از اینکه او را در میدان روستا به نمایش عموم گذاشتند از آنجا فرار کرد و به دامان طبیعت گریخت. یک سال بعد دوباره روستاییان او را گرفتند. این بار ویکتور یک هفته در خانه زنی که به او لباس و غذا داده بود دوام آورد ولی دوباره فرار کرد. از آن پس هر از گاهی به روستا میآمد و از مردم غذا میگرفت ولی باز هم در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد. دو سال بعد در زمستان بسیار سرد 1799-1800 میلادی ویکتور دوباره به میان مردم آورده شد. در آن زمان او 12 سال داشت. دکتر" ژان ایتارد " سالها بر روی ویکتور تحقیق کرد و به پیشرفتهایی نیز نائل آمد ولی در یک زمینه هیچ توفیقی نیافت و آن برقراری ارتباط با مردم دیگر بود، در نتیجه ویکتور هرگز نتوانست به کسی بگوید چرا تنها در جنگل رها شد و یا آن اثر زخم کهنهای که روی گردنش است از کجا ایجاد شده است.ظاهرا ویکتور بدون تغذیه از شیر جانوران دیگر زندگی میکرد ولی بسیاری از بچههای جنگلی از شیر آن حیوانات وحشی میخوردند و دانشمندان هنوز نتوانستهاند بفهمند آن شیرها چطور با بدن این کودکان سازگار بودند.
چهارده بچه جنگلی
اکنون چهارده بچه جنگلی در هندوستان پیدا شده اند ولی معروفترین آنها دو دختر بودند که در سال 1920 در قلمرو گرگها در " میرناپور " در غرب کلکته کشف شدند. گرگ مادر تیر خورده و مرده بود و روستاییان آن دو دختر را که به نظر هشت ساله و دو ساله میرسیدند، به دست " روجال سینج " سپردند. به گفته سینج دخترها که "کامالا "و " آمالا "نام گرفتند پنجههایی تغییر شکل یافته داشتند و چشمهایشان درست مثل سگها و گربهها در تاریکی میدرخشید. سینج هیچ اطلاعی از کودکان جنگلی دیگر نداشت ولی توضیحاتی که درباره " کامالا " و" آمالا " میدهد کاملا شبیه به دیگر بچههاست . این دخترها هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند و بیشتر افکار گرگی در سر داشتند. آنها لباسهایشان را پاره میکردند و گوشت خام میخوردند و به هنگام خواب به یکدیگر میپیچیدند و خرناس میکشیدند. آنها بعد از بالا آمدن ماه از خواب برمیخاستند و درصدد فرار برمیآمدند. آنقدر بر روی چهار دست و پا مانده بودند که مفصلها و استخوانهایشان تغییر شکل داده بود و نمیتوانستند راست بایستند
" آمالا " دختر کوچکتر یک سال بعد از دنیا رفت ولی " کامالا " تا سال 1929 ادامه حیات داد. در طول آن سالها او به تدریج یاد گرفت گوشت مردار نخورد، روی پا راه برود و تقریبا پنجاه کلمه را ادا کند . در سال 1962 زمین شناسانپسری را دیدند که همراه یک گروه هفت نفری از گرگها در بیابان بزرگی در ترکمنستان میدود. آنها توری بر رویپسر انداختند تا او را از میان گرگها بیرون بکشند ولی گرگها برای حمایت از او به روی تور پریدند و آن را با دنداندریدند. در نهایت شکارچیان مجبور شدند تمام گرگها را بکشند. چهار سال بعد آن پسر که" دیجوما " نام گرفت آموخت چند کلمه حرف بزند. او به پزشکان گفت که چطور به هنگام شکار گرگ مادر او را بر پشت خود مینشاند تا اینکه بالاخره یاد گرفت همراه آنها روی چهار پا بدود. چند سال بعد سرانجام " دیجوما" توانست روی تخت بخوابد ولی بنا به گزارشی که متعلق به سال 1991 است او همچنان بر روی چهار پا راه میرود، گوشت خام میخورد و به هنگام عصبانیت دیگران را گاز میگیرد .
پسر شامپانزه ای
در سال 1996 پسری حدودا دو ساله توسط شکارچیان کشور نیجریه پیدا شد که در میان شامپانزهها زندگی میکرد. شکارچیان او را به مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست بردند و در آنجا نام" بلو " را بر روی او گذاشتند . گفته میشود او احتمالا فرزند عقبافتاده یکی از خانوادههای کوچنشین است که او را به خاطر ناتوانیاش در جنگل رها کردهاند. این کوچنشینها بارها این کار را تکرار کردهاند و معمولا بچهها فورا میمیرند ولی این بار یک گروه از شامپانزهها کودک رها شده را به فرزندی گرفتند. معلوم نیست" بلو "چه مدت در میان این حیوانات به سر برده ولی با توجه به تغییراتی که پیدا کرده است، کارشناسان این زمان را حداقل شش ماه میدانند. " بلو" هم اکنون 12 سال دارد ولی مثل بچههای چهار ساله به نظر میرسد. وقتی او را پیدا کردند. درست مثل شامپانزهها بر روی دو پا راه میرفت و دستانش را به روی زمین می کشید . ابتدا خیلی بیقرار بود و همه چیز را پرت میکرد و شبها بر روی تختها جستوخیز میکرد ولی حالا آدمتر شده است. او هنوز هم جستوخیز میکند و مثل شامپانزهها بالای سرش دست میزند. او حرف نمیزند و فقط صدایی شبیه به شامپانزهها در میآورد. موارد بچههای جنگلی بسیار زیاد هستند. ویکتور، کامالا، بلو، کاسپار هوسر، اوگر، دختر خرسی ترکیه و… هیچیک از آنها نتوانستند بخندند یا لبخند بزنند. (کاسپار) واقعیت و خواب را از هم تشخیص نمیداد و نمیتوانست عکس خود را در آینه بشناسد . دختر خرسی ترکیه ساعتها به آینه خیره میشد و" اوگر " پسری که با غزالها بزرگ شده بود به عکس خود به چشم یک دشمن غریبه مینگریست . دلیل رها شدن بچههای جنگل هیچوقت مشخص نشده است ولی در عصر حاضر، بودهاند پدران و مادرانی که فرزند خود را با قساوت از اجتماع دور نگه داشته و سبب وحشی شدن آنها شدهاند. بچههایی همچون (زهرا و معصومه) که در کشور خودمان از بدو تولد درخانه محبوس مانده و بدون ذرهای رفتار اجتماعی بزرگ شدهاند و (سمیرا مخملباف) فیلمساز جوان ما، فیلممستند آنها را با عنوان (سیب) در معرض دید جهانیان قرار داد.